مهدیمهدی، تا این لحظه: 16 سال و 26 روز سن داره

مهدي نفس ما

یه روز در اداره و سورپرایز شب

پنج شنبه 960317 چون بابا هم جلسه داشت به ناچار مهتا رو گذاشتم مهد و تو با من قرار شد بیایی اداره.دم در مهد مهتا پرسید مهدی پس تو کجا میری ؟ تو هم با جدیت طوری که مهتا رو قانع کنی، گفتی می رم سرای محله و باز در جواب سوال مهتا که پرسیده بود چه جوری تا اونجا میری؟گفتی میخوام پیاده برم تا شیکمم رو آب کنم                                                                                   و تا خود اداره از اینکه تونسته بودی مهتا ر...
18 خرداد 1396

دستپخت

یکشنبه 96/3/14 یک ترفند مادرانه : چون میگو دوست ندارید خواستم اون رو تو یه غذا مثل استابولی بریزم و این طوری به خوردتون بدم و برای اینکه براتون جذاب باشه خواستم تو هم دستیار سرآشپز مامان، باشی . خودت که خیلی کیف کردی و بعد از پختنش هم کلی به آشپزیت پز دادی.(بماند که چقدر سر اینکار با مهتا جدال داشتی و البته بابا هم روزه بود و برای افطار امتحانش کرد).این اولین دستپخت پسر جان بود مهدی و ژست آشپزی مهدی در حال همزدن برای آب کردن کره بفرمایید ناهار دستپخت پسرجان                      &nbs...
16 خرداد 1396

بدون عنوان

چهارشنبه 95/2/1 برای روز پدر (پنج شنبه ) از بابا میپرسی که کادو چی دوست داره؟وقتی بابا بهت میگه فقط درس خوندن تو برای ما ازهمه چیز بهتره.درجوابش میگی .نه چی بیشتر از همه برات جالب تره. قرار شد برای بابا یه میکروتاچ بخریم.که وقتی فهمیدی برای بابا میخوایم کادو بخریم گفتی منم پسرم و درآینده بابا میشم پس روز منم هست و کادو میخوام.اینم نقاشی تو برای روز پدر: جمعه 95/2/4 مهدی درحمام  
4 ارديبهشت 1395

ازمسابقه استخر تا سفر شمال

چهارشنبه 28 مرداد : امروز بعد از 2 ماه آموزش شنا قرار بود مسابقه ای بین بچه ها برگزار بشه.توی این 2 ماه خیلی از استخر رفتن استقبال کردی و روزهای زوج مه برای آموزش میرفتی کلی خوشحال بودی.صبح چهرشنبه همش بهم میگفتی مامان برام دعا کن که مسابقه رو ببرم.ساعت 2 تا 3:30 تلیم استخر بود و پدر و مادر ها هم باید میومدن. البته توی این چند روز اداره خیلی مشکل داشتم و قرار بود زیر نظر معاونتی ببریم که فوق العاده از لحاظ ساعت کاری در فشار بودم. خلاصه با کلی نگرانی ساعت 2:30 مرخصی گرفتم و اومدم سمت استخر توی همین حین هم بابا کلی به موبایلم زنگ میزد ولی متاسفانه من متوجه نشده بودم .چون قرار نبود باهم بیاییم ولی خداروشکر تونسته بود کاراشو ردیف کنه و بعد...
31 مرداد 1394

کلاس های تابستانی

94/4/1 از امروز کلاس های چرتکه و رباتیک توی مدرسه شروع میشه.و بعد از یک ماهی که فاصله توی کلاسها افتاده بود باید میرفتی و این کمی برات سخت بود به خصوص که امتحان نصفه نیمه چرتکه رو که ترم قبل خراب کرده بودی قرار بود ازت دوباره بگیرن.ساعت 8:30 بود که به مدرسه رسیدیم.و اولین نفر مابودیم.ساعت 12 هم قرار شد با آژانس برگردی مهد کودک که بابت این خوشحالیت دوچندان بود چون از امروز کلاس های استخر (آموزشی شنا) هم به مدت دوماه (روزهای شنبه و دوشنبه و چهارشنبه) ازساعت 2 تا3:30 قرار بود شروع بشه.از دیشب وسایلت هم آماده کرده بودی و صبح همش می گفتی من امروز چقدر کاردارم... کلاس های دیگه ای که تو تابستون ثبت نامت کردم:نقاشی و سفال و شطرنج بود که واقعا ...
1 تير 1394

جشن الفبا

صبح روز چهارشنبه 20 خرداد امروز قراره جشن الفبا ازساعت 9تا 12 تومدرسه برگزار بشه.وتو بعد ازحدود 4 هفته می خواستی دوستات و خانممعلمت روببینی .خیلی خوشحال بودی .روز آخری که ازمدرسه به مهد برگشتی ومن اومدم دنبالت تاخونه گریه می کردی ومنم درحالی که پشت فرمون بودم ونمی تونستم نوازشت کنم سعی کردم کمی باحرفام دلداریت بدم.البته نمی دونستم چی بهت بگم که آرومتر بشی فقط بهت می گفتم روز جشن الفبا دوستاتو می بینی و ازاون مهمتر اینکه بعد از تعطیلات تابستون هم بازبه مدرسه میری و با بچه ها خواهی بود. صبح با هم اومدیم ادارهو ساعت 9:25 که مرخصی گرفتم
23 خرداد 1394